تیره و نژاد کلماتی که من در میانه شان بزرگ شده ام برمی گردد به روستای کوچکی در جنوب خراسان. من نسل دوم از خانوادهای بودم که از «بیهود» به مشهد کوچ کرده بودند و دایرهای وسیع از لغات و اصطلاحات و کنایههای محلی تا حتی اوسنهها و باورهای عامیانه خراسانی میانشان مصطلح و مرسوم بود. اما از بد روزگار، خیلی نمیگذرد از زمانی که به صرافت نوشتنشان افتاده ام و از این بین، فارغ از همه مثلها و باورها، حکمتهای بسیاری را گم کرده ام که حالا دیگر بعید است بشود جایی جستشان.
به قدری که در یادم مانده، از میان همه این ادبیات عامه، بخش زیادی از آن، پیرامون زندگی و خانواده میگشت. خیلی اش هم در ستایش «سازگاری» بود و «قناعت» یا در رد اضداد این ها. برای نمونه، «زن کاری، مرد کاری، تا بِچِله روزگاری» همیشه حول و حوش خانه و زندگی ما شنیده میشد. معنایش هم به گمانم تأکیدی بود بر همپایی و همراهی در میان زن و شوهر و اینکه هرکدام باید باری متناسب خودشان از زمین بردارند تا امور بگذرد. یا «مرد روده، زن رودبند» تکیه کلام مادربزرگ مادری مان که در ستایش قناعت زنانه و اداره دخل و خرج زندگی گفته میشد و اینکه اگر مرد خرجش را نفهمد، از زن توقع است حواسش به امور باشد.
قدیمیهای فامیل ما هم مثل خیلی دیگر از خراسانیها زندگی جفت وجور که میدیدند، «خدا تخته تراش نیست، [ولی]به هم اندازه» توی دهنشان میگشت و این طوری میخواستند بگویند که زن و شوهرِ تازه لنگه هم هستند و این خوب است. بر خلاف این، هر وقت زندگیای را به قاعده نمیدیدند، لابد به رسم مألوف همان سال ها، بار طعنه و کنایه را طرف زن زندگی سنگین میگرفتند و میگفتند: «همسادهها یاری کُنِن تا ما شوهرداری کُنِم.»
«صد تا پیه سوز بسوزونِن و یک دختر شوهر بِدِن» کنایهای است از لزوم طول و تفصیل خواستگاری و حکمتِ درآوردن زیر و بم زندگی خواستگار، اما «شیر، نر و ماده نداره» را وقتی به کار میبردند که زن خانه نک و نال کند که مثلا «من زنم و کاری از دستم ساخته نیست». در میانه دعوا و کدورت زن و شوهری هم وقتی به کوتاه آمدن هر ۲ طرف یا دست کم یک بر ماجرا توصیه میکردند، «دو تا «من» نِمِشه. یکی باید «نیم من» باشه.» کارکرد پیدا میکرد و خلاصه به گمانم، هیچ کجای این ماجراها از خواستگاری و مراسم تا زندگی و اختلافات و خوشی هایش نباشد که قدیمیها چیزی به طعنه و کنایه و مثل درباره اش نگفته باشند. تازه این فقط آن چیزی است که در چهاردیواری خانه ما میشد یافت. مابقی اش را خدا عالم است!
بچله: فعل از مصدر چلیدن، روان شدن
همساده (همسَده): همسایه
پیه سوز: چراغ فتیلهای روغنی